نوع مقاله : مقاله پژوهشی
نویسندگان
1 دانشیار دانشگاه تهران
2 دانش آموختة دکتری در رشتة زبان و ادبیات عربی
چکیده
عبدالله البردونی و جلال الدین مولوی، مضامین هستی شناسانة مشترکی در اشعارشان دارند؛ از جملة این مضامین، آزادی، حیرت، غربت و مرگ است. در سه مفهوم آزادی، حیرت و مرگ، شباهتهای فراوانی میان دو شاعر دیده میشود و دو شاعر با یک رویکرد عرفانی محض این مفاهیم را مطرح کردهاند، مفهوم غربت در شعر مولوی بار عرفانی دارد و در شعر بردونی گاه عرفانی است و گاه با رویکردی اگزیستانسیالیستی مطرح میشود. آزادی در شعر دو شاعر به معنای آزادی از دنیای خاکی است و در این میان دنیا به خاک، گِل و زندان تشبیه میشود. در خصوص مضمون حیرت نیز باید گفت که در شعر این دو شاعر، بار عرفانی دارد و دو شاعر در آن به مسائلی میپردازند که انسان از کجا آمده و به کجا میرود و هردویشان پیوسته حیران و سرگردانند و تنها صدا و پژواک و جرسی را میشنوند که آنان را به سوی خود فرا میخواند. دیگر مضمون مشترک میان این دو، غربت است که در شعر بردونی با دو رویکرد اگزیستانسیالیستی و عرفانی مطرح میشود، اما در شعر مولوی تنها رویکرد عرفانی دارد؛ دو شاعر در دنیا احساس غربت میکنند و سودای سفر و رحیل به دنیایی موسوم به لامکان را مطرح میکنند. مرگ نیز دیگر مضمونی است که در شعر دو شاعر برگرفته از اندیشة زهد و عرفان اسلامی است.
کلیدواژهها
عنوان مقاله [English]
A comparative analysis between antological themes of Abdullah al-Baradouni and Jalal ad-Din Mawlawi
نویسندگان [English]
- Abol-Hasan Amin Moqaddasi 1
- Ovais mohammadi 2
1
2
چکیده [English]
Abdullah al-baradouni and Jalal ad-Din Muhammad Mawlawi suggest Some common ontological themes which are represented in themes like “Freedom”, “astonishment”, “estrangement” “death”. There are lots of similarities between two poets. Two poets represent these themes with a sincere mystical approach. Theme of freedom is represented in the poems of two poets by a mystical approach and it means being free from the mundane world which is made in a simile to soil, mud, prison. Theme of astonishment is carrying a mystical signification and both of them represents the subjects like the human beings is coming from where and where is going to go? And what is the identity of him. the other common theme between two of theme is estrangement which is represented in the poem of al-Baradoni by two existential and mystical approaches but in Malwawi’s poem, it has only a mystical signification and both of them are feeling in this world as a stranger who do not belong to this mundane world called never land. The last theme is death which has been adapted from Islamic skepticism and two of them believe that this world is very limited for fulfill their hopes.
کلیدواژهها [English]
- Abdullah al-baradoni
- Jalal ad-Din Mawlawi
- liberty
- Perplexity
- Being Away
- death
مقدمه
عبدالله البردونی، شاعر معاصر یمنی است که در تجربة شعری خود مراحل فکری مختلفی را پیموده است؛ «او در پارهای از قصاید خود کلاسیک و در برخی، رمانتیک و در برخی دیگر، سوررئالیست[1] است و در قصایدی، نشانههایی از مکتب اصالت وجود در شعر او مشاهده میشود» (مشوح، 1996: 167). بردونی در برخی از اشعار خود گرایش اگزیستانسیالیستی دارد. در واقع منظور از گرایش بردونی به مکتب اصالت وجود، پرداختن به مضامین و بن مایههای هستی شناسانهای است که در شعر او از جایگاه ویژهای برخوردار است؛ چراکه او در هیچ دورهای از زندگیش به شکل تخصصی به مطالعة فلسفه و مکتب اگزیستانسیالیسم نپرداخته است. این مضامین، شباهت بسیار زیادی به مضامین هستی شناسانة عرفانی شاعر عارف ایرانی قرن هفتم، جلال الدین مولوی دارد که جستار حاضر نیز تحلیلی تطبیقی میان اندیشههای هستی شناسانة این دو شاعر است. برای توضیح بیشتر در خصوص ارتباط بردونی و مولوی باید گفت که «در آثار اگزیستانسیالیستی به طور کلی بحث وجود مطرح است، موجود بودن به چه معنی است؟ معنای وجود چیست؟ جبر یا اختیار؟ مفهوم زندگی چیست؟ مرگ چیست؟ و از این رو همواره میتوان رگههایی از اگزیستانسیالیسم را هم در آثار کهن و هم در آثار جدید ادبی دید». (شمیسا، 1390: 183) سارتر[2] در کتاب «هستی و نیستی» در خصوص مبحث هستی، میگوید: «هستی آن مطلق باشد تا بتوانیم دربارة آن قضاوت کنیم و نام آن را هستی بگذاریم؛ اینکه ما از کجا آمده و به کجا منتهی میشویم، هستی ما از چه وقت آغاز شده و در چه زمان به انتها خواهد رسید؟» (سارتر، بی تا: 3). بنابراین، اگزیستانسیالیسم[3] به صورت کلی به مباحث هستی شناسانهای میپردازد که بدایت و نهایت انسان و خود او را مورد تحلیل و بررسی قرار میدهد؛ به همین جهت، این مکتب «شباهت زیادی به سخنان عرفای ما دارد» (شمیسا، 1390: 183).
در واقع، هدف از این مقاله، بررسی جلوههای تشابه و تفاوت در مضامین هستیشناسانة دو شاعر مورد نظر است، این بررسی، با رویکرد تطبیقی آمریکایی انجام شده که ادبیات را پدیدهای جهانی و مرتبط با سایر دانشهای بشری میداند و معتقد است که در آثار ادبی شباهتهایی وجود دارد که ناشی از روح مشترک همة انسانهاست. در خصوص پیشینة پژوهش این موضوع باید گفت، مقالاتی در خصوص یافتن ریشههای اگزیستانسیالیسم در شعر مولوی به نگارش درآمده است که از جملة آن میتوان به مقالهای زیر عنوان «رویکردهای اگزیستانسیالیستی مولانا» از آقای دکتر حسین اکبری بیرق اشاره کرد که در کنفرانس بین المللی از بلخ تا قونیه ارائه دادهاند و در مجلة دائرةالمعارف بزرگ اسلامی و در سری آذر 1390 به چاپ رسیده است. وی در این مقاله به بررسی دو مقولة اخلاق و ایمان در مثنوی و ارتباط آن با اگزیستانسیالیسم پرداخته است. اما در خصوص بررسی تطبیقی اندیشههای بردونی با مولوی، تاکنون اثری چاپ نشده است.
آزادی:
آزادی از جمله مضامینی است که هم در ادبیات عرفانی و هم در ادبیات اگزیستانسیالیستی به کثرت مطرح شده است. در واقع آزادی «در اصطلاح عرفا به معنای رهایی از بردگی کائنات و خواستههای آن و بریدن تمامی پیوندها با آن است». (العجم، 1999: 282) این مفهوم در اشعار مولوی نیز از جایگاه بالایی برخوردار است و او «آدمی را گرفتار بندها و زندانهای مختلف دنیایی میداند و آزادی، معنایی جز رهایی از همة این بندها و زندانهای پیدا و پنهان نیست» (روحانی، 1384: 116). این مضمون در ادبیات اگزیستانسیالیسم و مخصوصا آرای ژان پل سارتر فراوان به کار رفته است. در واقع آزادیی که سارتر مطرح میکند همراه با دوگانة ماهیت و وجود است که دو کلید واژة اصلی فلسفة او را تشکیل میدهد، به نظر سارتر «وجود بر ماهیت تقدم دارد و به نظر او، انسان ابتدا وجود مییابد و سپس ماهیت میگیرد. بنابراین انسان، در ابتدای وجود خود، چیزی نیست و نمیتوان آن را محدود به مسألهای نمود». (بدوی، 1984: 564). بر این اساس، در نظر سارتر آزادی یعنی گذر از ماهیتها و رسیدن به وجود که همان گوهر و اصل انسانی است. سارتر در این خصوص معتقد است که «انسان مادة جانداری است که در چنگال عوامل طبیعت اسیر شده و در دنیایی از اسارت و زورگویی دست و پا میزند، مثل این است که وجودش را لبریز از نفی ساختهاند و مانند یک زندانی دست و پا بستهای است که از نگهبان خود اجازة عبور میخواهد»
(سارتر، بی تا: 64).
مفهوم آزادی، در برخی از قصیدههای بردونی چون قصیدة «لا تَسألی» تکرار شده است که حاوی بار معنایی عرفانی فراوانی است؛ او، در این قصیدهها، خود را گرفتار در این عالم خاکی میبیند و بیان میکند که پاهایش در خاک و گل گرفتار آمدهاند، حال آنکه سودای رهایی و آزادی از خاک و گل را در سر میپروراند تا به افلاک و آسمانها پرواز کند و به آزادی برسد:
لا تَسْألی یا أختُ أینَ مَجالی؟ |
|
أنا فی التُرابِ و فی السّماءِ خَیالی |
|
ای دوست، مپرس که مرا درنگ در کدامین منزل است؟ من، در زمین و در میان خاکیانم و سودایم در فرق فلک. اشتیاق جان و روانم در آسمان، و پاهایم در بند و گِل گرفتار آمدهاند.
بردونی، در جایی دیگر همین مضمون را تکرار میکند و بیان میکند که تنها پیکرش در این دنیا میزید و روحش پیوسته در پی آزادی و سفر به گسترههایی بالاتر از خاک است:
لا تَسْألینی عَنْ مَجالی: فی الثَرَی |
|
جَسَدی و رُوحی فی الفضاءِ العالی |
بردونی، در قصیدة «الحریق السجین» بیان میکند که در هر رؤیایی، اشتیاقی او را از این دنیای خاکی بر میجهاند و به بالا و به سوی بهشتی گمشده سوق میدهد:
و شوقٌ یُفتِّشُ فی کُلِّ طیـ |
|
ـفٍ عَنِ الـجنَّةِ الضائعهْ |
و اشتیاقی که در هر رؤیایی، بهشت گمشده اش را میجوید و پس هر فروافتادن بر خاک، آرزوهایی تازه را از آن، میتکاند.
این مضمون در قصیدة «حِوار جارین» مشاهده میشود که بردونی در آن بیان میکند که پاهایش در گل گرفتار آمده، حال که سودایش پرواز به سوی ماههای آسمان است:
قَدَمَاهُ بَیْنَ التَعَثُّرِ و الوَحْلِ |
|
و دَعْواهُ تَقْطِفُ الأقمارا |
به کارگیری نماد خاک و گِل برای دنیا، بن مایهای است که در بسیاری از اشعار بردونی، از جمله قصیدة «عازف الصمت» به کار رفته است:
و حینَ تُفیقُ و تَفْنی رؤاک |
|
و یَنأی الـخَیالُ الـمریدُ العَزُوفْ |
و آنگاه که به هوش میآیی و رؤیایت از بین میرود و خیالِ سرکشِ ناپایدار رهایت میکند در آن هنگام در هر کجایی، دستههایی از گِل را خواهی دید که در پس دستههایی دیگر به ردیف ایستادهاند و دورویی، بر چهره هایشان سرازیر شده و بینی هایشان را مسخ نموده است.
مفهوم آزادیی که بردونی مطرح میکند، شباهت فراوانی به آزادی عرفای اسلامی دارد و این مضمون، در اشعار شاعر پارسی گوی قرن هفتم، جلال الدین مولوی، به کثرت مشاهده شده است؛ مولوی نیز عقیده دارد که انسان در این دنیای خاکی به دام افتاده است و پیوسته در پی رهایی از آن است:
ما به فلک بودهایم، یار ملک بودهایم |
|
باز همانجا رویم، جمله، که آن شهر ماست (مولوی، 1375: 359) |
ویرانة آب و گل چون مسکن بوم آمد |
|
این عرصه کجا باید پرواز همایی را |
مولوی معتقد است که روح که اصل است پیوسته انسان را به بالا و چرخ برین
میکشاند و تن که پیکر و قالب روح است، پیوسته در پی ماندگاری در آب و گل و دنیای خاکی است و میبینیم که نماد گل و خاک و خاکیان، برای دنیا و انسان ها، بن مایهای است که در بسیاری از اشعار مولوی نیز به کار رفته است:
روح میبردت سوی چرخ برین |
|
سوی آب و گل شدی در اسفلین |
دل تو را در کوی اهل دل کشد |
|
تن تورا در حبس آب و گل کشد |
مولوی پیوسته در سرتاسر اشعار خود آدمی را به این فرا میخواند تا از همت و عزم روحانی استفاده کند و پای خود را از گل و خاک برهاند و به سوی اصل خویش در حرکت شود:
همتی تا بو که من زین وارهم
|
|
زین گل تیره بود که برجهم |
از دیگر ایماژهایی که در اشعار بردونی برای این دنیا به کار رفته است، مفهوم زندان است؛ بردونی در برخی از اشعار از دنیا به عنوان زندانی یاد میکند که او در آن گرفتار آمده است:
هناکَ وراءَ الأنین، أنیـ |
|
ـنِ الترابِ حَریقٌ سَجینْ |
او نیز در قصیدة «مروءات العدو» به مانند شاعر نابینای عرب، ابوالعلاء معری، خود را بازداشت شدة زندان دنیا میداند و بیان میکند که اگر روزی فردی او را از این زندان برهاند، بی شک دشمنی است که خصلتهای دوست را در خود دارد:
إذا سَلَّ روحی سَلَّنی مِنْ یَدِ الشقا |
|
و خَلَّصَنی مِنْ شَرِّه بیدیهِ |
آنگاه که روانم را از پیکر به بیرون کشد، از دستان شقاوت رهایم میسازد و با دستانش، از شرارت رهایم میگرداند و از زندان عمر، آزادم میسازد، از این رو کُشندهام دشمنی است که خصال دوست را در خود نهان داشته است.
این مضمون، با تأثیر از زهد و عرفان اسلامی در شعر بردونی راه یافته است؛ چرا که در احادیث بسیاری، از دنیا به عنوان زندان مؤمن یاد شده است. مولوی نیز در بسیاری از اشعار خود دنیا را به زندان مانند میکند:
این جهان زندان و ما زندانیان |
|
حفره کن زندان و خود را وارهان |
اهل دنیا جملگان زندانی اند |
انتظار مـــرگ دار فـانی انـــد |
بردونی، گاهی نیز از خود با عنوان کبوتری گرفتار یاد میکند که راه را گم کرده است و در پی پرواز و پیدا نمودن راه اصلی خویش است. این مضمون، در قصیدة «بعد الضیاع» دیده میشود:
فَکُنْتُ کَفَرْخٍ أضاعَ الـجناح |
|
و تَدْعُوه أشواقُه أنْ یَطیرْ |
بن مایة کبوتر نیز در شعر مولوی بسامد و کاربرد بسیار بالایی دارد، مولوی در بسیاری از اشعار خود، خود را مرغی میداند که از باغ ملکوت به دور افتاده و در قفس این دنیا گرفتار آمده است:
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک |
|
دو سه روزی قفسی ساختهاند از بدنم |
حیرت
حیرت از جمله مضامینی است که در آثاری با مضامینی وجودی مطرح شده است؛ سارتر سردمدار مکتب اصالت وجود، عقیده دارد که انسان «در یک حالت نیمه هشیار حیوانی که چندان خبری از خود ندارد و به اصطلاح نمیداند از کجا آمده و آمدنش بهر چه بوده، به دنیا میآید». (شمیسا، 1390: 184) و این انسان «زمانی که به خودآگاهی میرسد، از خود میپرسد که از کجا آمده، آمدنم بهر چه بوده؟ و در این مرحله دچار وحشت و اضطرابی جذاب میشود» (همان: 184). این وحشت و اضطراب نوعی حیرانی برای انسان به ارمغان میآورد؛ سارتر در خصوص این حیرت در کتاب هستی و نیستی خود اینگونه میگوید که وقتی «زندگی کوتاه دورة حیات خود را در نظر میگیرم که در یک ابدیت بی انتها قرار گرفته و این ابدیت نیز آیندة طولانی به دنبال دارد، آن فاصله کوتاهی را که من اشغال کردم، یک پرتگاه عمیق و بی انتها مشاهده میکنم و از دیدن آن بر خود میلرزم و تعجب میکنم که برای چه به این جهان آمدم و چرا در همانجا که بودم نماندم، چرا اینجا هستم» (سارتر، 1348: 136).
حیرت در عرفان نیز از جایگاه خاصی برخوردار است و در بسیاری مواقع همین بار معنایی هستی شناسانة مورد نظر سارتر را در خود دارد؛ حیرت در عرفان «بدیههای است که به دل عارف در آید از راه تفکر و آنگه او را متحیر گرداند و او در طوفان فکرت و معرفت افتد» (سجادی، 1383: 332). این نوع حیرت، در اشعار بردونی به کثرت، تکرار میشود، او گاهی به مانند ابیات قصیدههای «أنا» و «مع الـحیاة» از چیستی و ماهیت خود و دنیا میپرسد:
وحدی هنا خلف الوجود |
|
و خلـف أطیـاف السنا |
در اینجای، در پس وجود و در پس رؤیاهایی از فروغ، به تنهایی ایستادهام. در اینجا زندگی به فرزند خواندگیم خوانده و به راستی زندگی چیست و اینجا کجاست؟
یا حیاتی و ما حیاتی و ما معـ |
|
ـنی وجـودی فیهـا لأشقی و أظلم؟ |
ای زندگیم، به راستی زندگانیم چیست و معنای وجودم در آن چیست که پیوسته باید بدبخت گردم و ستم بینم؟
گاه سؤال بردونی از مقصد است و این به کجا خواهد رفت و پایان و سرنوشت انسان چگونه خواهد گردید و آیا اینکه در پس این دنیا، انسان دنیایی دل انگیز خواهد دید. این مضمون در قصیدة «حیرة الساری» مطرح میشود:
هل وراء العمر عمرٌ شائق؟ |
|
هل وراء الیأس ظلٌ من نَجاح؟ |
آیا در ورای عمر، عمری است دل انگیز؟ و آیا پس از ناامیدیهای (فراوان) سایه ای از موفقیت را خواهیم دید. کاروان های زیادی از اینجا راه می افتد. اما نمی دانند که به سمت و سویی غیر از رستگاری گام می نهند.
او گاهی به مانند ابیات قصیدة «رحلة النجوم» خود را در قالب کبوتری به تصویر
میکشد که لانهاش را گم کرده است و حیران و سرگردان از لانه و باغ و فضای خود سؤال میکند:
أین عُشِّی و جَـدولی و جِنانی؟ |
|
أین جَوِّی و أین بَرُّ أمانـی؟ |
لانهام را و رود و بوستانم را در کجا خواهم یافت؟ و آسمانم را و ساحل آرزوهایم را در کدامین سوی خواهم جست؟
بردونی، در قصیدة «صدیً»، حیرت خود را در قالبی دیگر بیان کرده و میگوید که او پیوسته، حیران و سرگردان است و تنها چیزی که متوجه میشود، ندایی و صدایی و پژواکی او را از دور دستها فرامی خواند بی آنکه بداند این ندا از کیست:
مَن ذا یُنادینـی؟ أحسُّ نداءً |
|
یَعتادنی، فیُحِیلُنـی أصداء |
کیست که اینگونه ندایم میدهد؟ آوایی را میشنوم، که بر من میگذرد و در هر گاه و بی گاه مرا به پژواکی بدل میسازد، گاه گرمایش در پس پشتم شکوفه میدهد و گاه اغوا و گاه نگاه را میشکوفاند.
بردونی در قصیدة «وراء الریاح» میگوید این پژواک، آوایی است از لامکان که شاعر در همه حال آن را میشنود:
فَأُصغی، و أَسمع مِن لا مکان |
|
صَدیً واعداً، زنبقیَّ الصداح |
از دور و از ناکجاهای (هستی) صدایی را میشنوم ؛ پژواکی وعدهگر را که نغمههایی از سوسن در خود دارد.
او در قصیدة «بعد الضیاع» اینگونه بیان میکند که این ندا که به سان خندة کودکانه است، پیوسته شاعر را از پس آرزوها به تکان وا میدارد:
هنا هَزَّنی مِن وَراء الـمُنَی |
|
نِداءٌ کضِحکِ الصَّبی الغَریر |
مضمون حیرت، در اشعار مولوی نیز دیده میشود؛ در این خصوص باید ابتدا گفت که حیرت مولوی، عرفانی است و جنبة شک گرایانه ندارد:
نی چنان حیران که پشتش سوی اوست |
|
بل چنان حیران و غرق و مست دوست (مولوی، 1390: 1/ 23) |
در واقع، اینکه انسان چیست و کیست و از کجا میآید و به کجا میرود و هدف از آفرینش او چه بوده است، همگی موضوعاتی است که ذهن مولوی را نیز مشغول داشته است:
از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود |
|
به کجا میروم آخر ننمایی وطنم |
مولوی نیز (چنانکه در شعر بردونی مشاهده کردیم) پیوسته ندایی و صفیری را
میشنود، با این تفاوت که این ندا برای مولوی شناخته شدهتر است و مولوی خود این ندا را میشناسد و بیان میکند که آن، ندای رحیل از دنیا است که پیوسته او را به کوچ و سفر وامی دارد:
ای عاشقان، ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان در گوش جانم میرسد، طبل رحیل از آسمان (مولوی، 1375: 663) |
این بانگ ها، از پیش و پس، بانگ رحیل است و جرس هر لحظهای نفس و نفس سر میکشد در لامکان |
این ندا، ندایی است که جان و روح و روان انسان را خطاب میکند که هر محبوب و همنشین و انیسی را رها کند و به سوی خانة اصلی خویش و محبوب ازلی و ابدی بپیوندد:
ندا رسید به جانها که چند میپایید |
|
به سوی خانة اصلی خویش بازآیید |
غربت
غربت از دیگر مضامین شایع در ادبیات عرفانی و ادبیات اگزیستانسیالیسم است؛ این مفهوم در ادبیات عرفانی بار معنایی مثبت انگارانهای دارد، حال آنکه در آثار اگزیستانسیالیستی چون رمان «بیگانه» از آلبر کامو، مفهومی طغیانگرانه در برابر هستی و خلقت به خود میگیرد و تنها انگارة مشترک میان این دو، احساس غربتی است که انسان از زندگی در این دنیا دارد؛ این نوع غربت، نوعی احساس بیگانگی فلسفی توأم با طغیان و موضعگیری در برابر هستی است و با مفهوم غربتی که در ادبیات عرفانی مشاهده میکنیم، متفاوت است. در ادبیات عرفانی اعتقاد بر این است که «نفس یا روح آدمی اصل آسمانی دارد و در زندان تن اسیر است و در جهان خاکی احساس غربت میکند و میفهمد که از مشرق نور به ظلمت غرب تبعید شدهاست»
(پورنامداریان، 1368: 236)
هر دو نوع این غربت، در شعر بردونی مشاهده میشود و او گاه با احساس بدبینانه، خود را در این دنیا غریب میداند که باعث میشود اشعار او صبغة اگزیستانسیالیستی به خود بگیرد. به نظر بردونی در قصیدة «حین یشقی الناس» انسان در دنیا پیوسته از غربت و بیگانگی به بیگانگی دردناکتر در حرکت است:
لا و لا لی فی الدُّنا مَثْوَیً و لا |
|
مُسْعِدٌ إلّا دجا اللیلِ و سُهْدِی |
من در دنیا، هیچ پناهگاه و یاور و همدمی جز تاریکی و بیدارخوابگی و گذران از بیگانگی به بیگانگیی بدتر و شکنجههایی سخت تر از پیش، ندارم.
او در قصیدة «فی الطریق» عقیده دارد که انسان، در دنیا تنهاست و در تنهایی خود، شقاوت را بر دوش حمل میکند، بی آنکه یاوری داشته باشد و اینگونه، با درد و رنج و اندوه، راه زندگی را به جلو میپیماید:
وَحْدَهُ یَحْمِلُ الشَقا و السِّنینا |
|
لا مُعِینٌ و أینَ یَلقی الـمُعینا |
او یکه و تنها رنجها و بدبختی ها را بر دوش میکشاند بی آنکه یاوری داشته باشد و به راستی در کدامین سوی یاوری خواهد یافت. تنها و بی همراه، در میانه راه، پاهایش را بر زمین
میکشاند و ناله های زیر زخمش را در هم می پیچاند. رنجوری که از راه گذر می کند و به پیش میرود، و خیالی اندوهناک را دنبال می نماید.
در اشعار بردونی نوعی غربت عرفانی نیز به چشم میخورد. او گاهی به مانند ابیات قصیدة «رحلة النجوم» خود را از این دنیا نمیداند و موطن خویش را در لامکانی
میپندارد که در وصف نمیگنجد:
هل أنا من هنا؟ و هل لی مکانٌ |
|
أنا من لا هنا و من لا مکان |
آیا از اینجایم؟ یا که مرا جایگاهی دیگر است. من از نااینجای و نا کجاستم... تلخی پرسشها به اندوهم میدارد و پرسشی تلخ تر و گزنده تر زان که بود، از پیم میآید که آیا اینجا موطن من است؟ و ندایی را در هر لحظه نیوش خواهم داشت که آیا، غیر از زمین (و خاک)، مرا موطنی دیگر است؟.
این سرزمین که به تعبیر بردونی در قصیدة «سباح الرماد»، لامکان و لا بلاد (ناکجاآباد) است، او را پیوسته به خود فرامی خواند و به سوی خود میکشاند تا به موطن اصلی خود کوچ کند:
فَیقـذفـه سفـرٌ حـالـمٌ |
|
إلی سفرٍ من رؤی شهـرزاد |
و سفری رؤیایی او را به دیگر گونه سفری از جنس رؤیاهای شهرزاد خواهد انداخت و سرزمینی از خوشبویی که ناکجاآباد جای دارد، از میانة ابرهای چرکین او را به سوی خود خواهد کشانید.
احساس غربت عرفانی که در بردونی شکل گرفته، گاهی اشتیاقی در او به وجود
میآورد تا از موطن خود که همان بهشت گمشده یا باغ ملکوت اوست، جستجو کند:
و شوقٌ یفتِّشُ فی کُلِّ طیـ |
|
ـفٍ عَنِ الـجنَّةِ الضائعهْ |
|
و اشتیاقی که در هر رویایی بهشت گمشدهاش را میجوید و پس هر فروافتادن بر خاک، آرزوهایی تازه و نوباوه را از آن، میتکاند
این نوع احساس غربت و تعلق به لامکان، در اشعار مولوی نیز مشاهده میشود، مولوی نیز عقیده دارد که انسان، در ظاهر در دنیای خاکی است و روانش را سودای زیستن در لامکان و باغ ملکوت و نیستان عالم معناست:
صورتش بر خاک و جان بر لا مکان |
|
لا مکانی فوق وهم سالکان |
مولوی عقیده دارد که «انسان موجودی غریب است، روح یا اصل آسمانی او در قفس تن و زندان دنیا گرفتار آمده است و در این جهان خاکی احساس غربت میکند». (طغیانی، 1381: 52).
مولوی در ابتدای مثنوی معنوی، خود را به منزلة نیی به تصویر میکشد که از نیستان به دور مانده و آوای محزونی که از آن بیرون میآید، آوازی حنین به سرزمین و موطن اصلی است.
مرگ
مرگ از دیگر مضامین هستی شناسانهای است که در شعر بردونی جایگاه ویژهای دارد؛ مرگ، در شعر او، برخاسته از محدودیت دنیاست؛ دنیایی که انسان در آن آرمانهای بسیاری در سر میپروراند، اما محقق نمیگردد و گسترة محدود آن یارای احقاق تمامی آمال انسان را ندارد و وجود این آرمان خواهی و نرسیدن به آن، تعارضی برای انسان به وجود میآورد که او از دنیا احساس دلتنگی و ناامیدی میکند. نمونة این مضمون را در قصیدة «لا تسألی» میبینیم:
و أمضُّ من یأسی شعوری أنَّنی |
|
حیُّ الشهیة؛ میِّت الآمال |
و تلخ تر از ناامیدی آن است که در هر لحظه اینگونه میپندارم که خواهش و تمنایم زندهاند و آرزوهایم، در دیگر سوی، مرده و بی جان.
در واقع این نوع احساس ناامیدانه از دنیا، از روزگاران کهن در آثار و نوشتههای شاعران و ادیبان و مصلحان روزگاران مختلف به چشم میخورد که بارزترین نمونة آن را در نهج البلاغة امام علی (ع) مشاهده میکنیم؛ دنیا یکی از پرکاربردترین مضامین نهج البلاغه است که امام علی (ع) در بسیاری از خطبهها به آن پرداخته و در بسیاری از این خطبه ها، به تعارضهای این دنیا با آرمانهای والای انسان پرداختهاند:
«لاَ یَنَالُ امْرُؤٌ مِنْ غَضَارَتِهَا رَغَباً إِلاَّ أَرْهَقَتْهُ مِنْ نَوَائِبِهَا تَعَباً! وَلاَ یُمْسِی مِنْهَا فِی جَنَاحِ أَمْنٍ، إِلاَّ أَصْبَحَ عَلَى قَوَادِمِ خَوْفٍ» (نهج البلاغه، 1384: خطبه 111).
هیچکس از دنیا شادمانى ندیده جز اینکه پشتسرش با اشک و آه روبرو شده است، هنوز با خوشی هایش رو برو نگشته که به ناراحتی هاى پشت کردن آن، مبتلا مىشود.
بردونی نیز، در قصیدة «حین یشقی الناس»، دیدگاهی اینچنینی نسبت به دنیا دارد و آن را سرایی میداند که روز به روز بر غربتش افزوده میشود:
لَمْ أسِرْ مِنْ غُـرْبَةٍ إلَّا إلی |
|
غُـرْبَةٍ أنـکی و تَعْذیبٍ أشـدِّ |
بردونی بر این اساس، دنیا را جایگاهی با سختیهای رنگارنگ میبیند که آمال انسان در آن پیوسته در حال احتضار و جان سپردن است؛ به نظر او در قصیدة «أنا» انسان در دنیا، در وسط آوردگاهی از زخم و در میانة چنگال های فنا و نابودی قرار دارد:
مـا بیـنَ ألـوانِ العنـاء |
|
و بیـنَ حشـرجـةِ الـمُنَی |
این منم، یکه و تنها در میانة سختیهای رنگارنگ، و خرخر احتضارگونة آرزو، در میان کارزاری از زخم و چنگالهای زهرگون نابودی و آوردگاهی از شرارتهای گونه گون.
بی شک آرمان خواهی بردونی از یک سو، و عرصة محدود دنیا از دیگر سو، باعث شده که شاعر، زندگی را سخت بیابد و در مقابل، مرگ را گواراتر و مهربانتر از زندگی اینچنینی بپندارد و اینگونه در قصیدة «مع الـحیاة» فریاد دلتنگیش را از دنیا سر بدهد:
یا حَیاتی و یا حَیاتی إلی کَمْ |
|
أحْتَسی مِنْ یَدَیْکَ صَاباً و عَلْقَمْ |
|
||
|
ای زندگی و ای زندگانی من، تا به کی شیرة صاب و علقم دستانت را نرم نرمک بنوشم و به چند کرّت باید که بمیرم و باز زنده گردم و در کدامین سوی، مرگی راستین را توانم جست. مرا به مرگ بسپار؛ چرا که مرگ را مهربانتر یافتهام.
او در قصیدة «لا تسألی» میگوید: تلاشهای انسان برای حل مسائل، نه تنها بیفایده
میماند، بلکه گاه نتیجه، برعکس میشود و مشکل را افزون و دوچندان میگرداند و تنها این مرگ است که او را از گسترة محدود دنیا به ساحل و جایگاهی آرام میرساند:
و سألتُها ما الـموتُ؟ قالتْ: إنَّه
|
|
شطُّ الـخِضَمِّ الهائجِ الصّوّالِ |
از مرگ پرسیدمش و اینگونه پاسخ گفت که آن، ساحلی است بس بی کرانه و هولناک و سکون مهربانش پایان سرنوشت هاست و آرامَش نیز، تن آسانی است و انتهای شکوه. چه را و از برای چه هراسش بدارم.
او در قصیدة «جریح» نیز با استفاده از تشبیه «دنیا به زندان» به سختیهای دنیا اشاره
میکند و خستگی و ناامیدی خود از دنیا را ابراز میدارد و بیان میکند که ادامه یافتن زندگی باعث عمیقتر شدن زخمها و دردهای انسان میگردد و دست نیافتن به آمال، ادامه زندگی را ملال انگیز میگرداند:
عُمْرُهُ الـمُدْلَهِمُّ سِجْنٌ و یَنْکَی |
|
جُرْحُه أنَّ عُمْرَهُ فی ازدیادَهْ |
زندگانی تاریک و تیره اش، زندانی است که درازنای عمر تنها و تنها زخم هایش را کاری تر میسازد. او در بیداری چشمان، با پر کاهی و در هنگامه خواب، با رؤیایی به شقاوت
میپیوندد. او درازنای زندگانی را ملول گشته، چه که امیدهایش را برنچیده و به نزدیک آن نیز نرسیده.
از شاهدهایی که از قصیدههای مختلف آورده شد، مشخص میشود که بردونی در این دسته از اشعار به مرگ رویکردی خاص دارد، رویکردی که در ادبیات زهد و عرفان اسلامی به کثرت مشاهده شده است.
مرگ در شعر مولوی نیز، نوعی انتقال است که انسان را از جهانی به جهانی بهتر با وسعت و پهنای فراختر و بزرگتر میبرد؛ در نظر مولوی «مرگ، از بین رفتن وجود نیست، بلکه به طرف مقصود عالی خود پرواز کردن است» (اکرم، 1356: 427)؛ مولوی نیز دنیا را به چاهی تشبیه میکند که انسان در آن گرفتار آمده و پس از مرگ از چاه به در میشود و خود را در صحرایی فراخ میبیند؛ در دو بیت زیر، استفاده از دو عبارت «چاه و صحرا» اشاره به محدودیت های دنیا و گسترة نامحدود آن دارد که با آمال و
خواستههای روح سیری ناپذیر انسان تناسب دارد:
هیچ مرده نیست پر حسرت ز مرگ |
|
حسرتش آن است کش کم بود برگ |
|
مولوی مرگ را، یک مرحله از تکامل انسان میداند، انسانی که در ابتدا، جماد بوده از جماد به مرحله نمو میرسد و از نمو، تبدیل به حیوان و از حیوان تبدیل به آدمی
میشود و در نهایت با مرگ، مرحلة نهایی تکامل او انجام میشود و تبدیل به ملک و فرشته میشود و در نهایت به وحدت وجود و نهایت کمال میرسد (ر.ک: همان: 425).
بنابراین، مولوی و بردونی هر دو، مرگ را امری ناخوشایند نمیدانند و بلکه جهان بینی آنها نسبت به مرگ، برخاسته از دیدگاه زهد و عرفان اسلامی نسبت به دنیاست؛ هر دوی آنان دنیا را گسترهای تنگ و بی عرصه برای احقاق آمال انسان میبینند و به همین سبب، از آن به تنگ میآیند و مرگ را پلی به سوی جهانی فراخ در نظر میگیرند؛ در این میان گاه دیده میشود که بردونی، دیدگاه بدبینانه تری نسبت به دنیا دارد که به نظر میرسد این امر ناشی از شرایط جسمانی خاص و نابینایی او باشد.
نتیجهگیری
1) بردونی و مولوی، دیدگاهی عرفانی به مفهوم آزادی دارند و هر دو معتقدند که انسان در این دنیای خاکی گرفتار آمده و اصل و گوهر او در افلاک و آسمان هاست. استفاده از تعابیری چون خاک و گِل برای دنیا و افلاک و آسمان، برای تعبیر از منزل اصلی انسان از بن مایههای مشترک دو شاعر در تبیین این مضمون است.
2) بردونی و مولوی، در خصوص حیرت، دیدگاه عرفانی تقریبا یکسانی دارند و هر دوی آنها با طرح مسائل هستی شناسانهای چون اینکه انسان از کجا آمده و به کجا
میرود و هدف از آمدنش چه بوده، به این مساله پرداختهاند. در این مضمون
بن مایههای مشترکی چون، «الصدی، النداء» به چشم میخورد که در شعر بردونی به کثرت دیده میشود و عبارت از ندایی است که شاعر گاه آن را میشنود و برایش آشنا به نظر میرسد؛ این تعابیر در شعر مولوی با واژگانی چون «صفیر، جرس، بانگ» دیده میشود که هر لحظه شاعر را به کوچیدن به منزل اصلی فرا میخواند. این حیرت، شرقی و عرفانی است و با آنچه در ادبیات غرب دیده میشود، متفاوت است.
3) از دیگر مضامین مشترک، در شعر بردونی و مولوی، غربت است؛ این مضمون در شعر بردونی هم بار معنایی فلسفی و شک گرایانه دارد و هم بار عرفانی که در قسمت دوم با مولوی اشتراک پیدا میکند. به نحوی که هر دو شاعر گمان میکنند که از اصل خود که عالم افلاک است به دور ماندهاند و در این دنیا، غریب و سرگردان رها گردیدهاند. از بن مایههای مشترک میان دو شاعر در این خصوص اصطلاح «لامکان» است که دو شاعر با آن برای بیان دنیای اصلی و گوهر انسان یاد میکنند.
4) دیدگاه بردونی و مولوی به مرگ نیز دیدگاهی یکسان است؛ چراکه هردوی آنان با تاثیرپذیری از اندیشة زهد اسلامی، دنیا را سرایی همراه با سختیها میبینند که پیوسته با آرمانهای والای روح در تضاد است و مرگ به مانند پل و راه عبوری از این دنیای محدود به دنیایی فراخ و باگسترة بیشتر است. در این قسمت، دیدگاه بردونی دربارة دنیا نسبت به دیدگاه مولوی منفی انگارانهتر است.
پی نوشتها
[1]. سوررئالیست: کسی که پیرو مکتب ادبی سوررئالیسم باشد؛ در مکتب سوررئالیسم نگارش و تجربة ادبی اصیل آن چیزی است که برگرفته از ناخودآگاه انسان باشد.
[2] . ژان پل سارتر، فیلسوف، داستان نویس، نمایشنامه نویس، ناقد و فعال سیاسی فرانسوی و از چهرههای بارز اگزیستانسیالیسم در قرن بیستم است.
[3] . اگزیستانسیالیسم اصطلاحی است که در آثار فیلسوفان اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیست دیده شده است و به صورت کلی همگی این فیلسوفان در این نقطه اشتراک دارند که اندیشیدن فلسفی با موضوع انسان آغاز میشود. در اگزیستانسیالیسم نقطة آغاز فرد با «نگرش به هستی» مشخص میشود.
کتابنامه
نهج البلاغة، ترجمة محمد دشتی، تهران، انتشارات سرور، چاپ سی و یکم، 1384ش.
اکرم، سید محمد، "مرگ در نظر مولوی"، نشریة یغما، شمارة 349- ص426-437، 1356.
بدوی، عبدالرحمان، موسوعة الفلسفة، الجزء الأول، بیروت، الطبعة الأولی، الموسسة العربیة للدراسات و النشر، 1984.
البردونی، عبدالله، دیوان عبدالله البردونی، بیروت، دارالعودة، الطبعة الأولی، 1986 .
پورنامداریان، تقی، رمز و داستانهای رمزی در ادب فارسی، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم، 1368.
روحانی، رضا، "مولوی و آزادی (مفهوم آزادی و موانع و راههای رسیدن به آن در مثنوی معنوی)"، مجله مطالعات عرفانی، سال اول، شمارة اول، ص 114- 133، 1384.
سارتر، ژان پل، اگزیستانسیالیزم یا مکتب انسانیت، ترجمة جواهرچی، تهران، موسسة مطبوعاتی فرخی، چاپ سوم، 1348.
سارتر، ژان پل، هستی و نیستی، ترجمة عنایت الله شکیباپور، تهران، موسسه انتشارات شهریار، . چاپ اول، بی تا.
سجادی، سید جعفر، فرهنگ اصطلاحات و تعبیرات عرفانی، تهران، انتشارات طهوری، چاپ هفتم، 1383.
شمیسا، سیروس، مکتبهای ادبی، تهران، نشر قطره، چاپ دوم، 1391.
طغیانی، اسحاق، «غربت شمس»، مجلة پژوهشی دانشگاه اصفهان (علوم انسانی)، سال اول، شمارة 1، ص 51-66، 1381.
العجم، رفیق، موسوعةمصطلحات التصوف الإسلامی، بیروت، مکتبة لبنان ناشرون، الطبعة الأولی، 1999م.
مشوح، ولید، الصورةالشعریة عند البردونی دراسة، دمشق، منشورات إتحاد الکتاب، الطبعة الأولی، 1996.
مولوی، جلالالدین محمد بلخی، کلیات دیوان شمس تبریزی، تصحیح محمد عباسی، تهران، انتشارات جواهری، چاپ اول، 1375.
مولوی، جلالالدین محمد بلخی، مثنوی معنوی، ج اول، تهران، تصحیح رینولد نیکلسن، انتشارات طلایی، چاپ دوم، 1390.